در کلاس ادبیات معلم گفت: فعل رفت را صرف کن رفتم ..رفتی.. رفت ساکت میشوم میخندم ولی خنده ام تلخ میشود استاد داد میزند خب بعد ادامه بده و من میگویم: رفت… رفت… رفت رفت و دلم شکست غم رو دلم نشست رفت شادیم بمرد شور از دلم ببرد رفت ..رفت ..رفت و من میخندم و میگویم.. خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است کارم از گریه گذشته است به آن میخندم
کاری از دوست عزیزم اسمان
مثل مهتاب که از خاطر شب میگذرد
هر دم آهسته از آفاق دلم میگذری...............
عالی بود مرسیییییییییییییییییییییی...............
سلام عزیزم وب خوب وجذابی داری
اگر بهم یه بزنی خوشحال میشم
سلام
خانمی بیشتر از آنچه فکر می کنی بچه ها می دانند و می فهمند.
باشه عزیزم..
مرسی که اومدی..
لینکی گلم..